دختر و پسری به عقد هم درآمدند و شب زفافشان رسید پس شب را به صبح رسانیدند. صبح اول وقت که پسر از خواب بیدار شد رویش را به سمت دختر کرد و گفت :سلام عزیزم ! خسته نباشی ! دختر گردنش را خواراند و گفت : سلام !تو هم خسته نباشی عزیزم ! پسر گفت : شب بیاد ماندنی بود بخصوص که تو نیز بسیار حرفه ای عمل می کردی !سپس چشمهایش را تنگ کرد و به دختر گفت : راستش یک لحظه بخاطر وارد بودنت در .... بهت شک کردم که نکنه خدای ناکرده .... اما با داشتن سند دخترانه بودنت فهمیدم که اشتباه کرده ام ! دختر لبخند ملیحی زد و گفت : راست می گویی عزیزم ! تو نیز دیشب آنچنان حرفه ای رفتار می کردی که من نیز گمان بردم که قبل من با دهها تن رابطه داشتی ! اما اکنون که این سخن را گفتی فهمیدم که هنوز دستت به خون كسی آلوده نشده است.